نویسنده: ژولیت پیگوت
مترجم: باجلان فرّخی



 

بنتن پدیدآورنده شادی

بنتن تنها خدابانوی نیکبختی و از جمله خدایان هفتگانه نیکبختی است. نیز او را خدابانوی دریا، حامی ادبیات و موسیقی و پدیدآورنده ثروت و شادی می دانند. از سده دوازدهم به بعد نیایش بنتن بعد از رواج افسانه پدیدار شدن او بر کیوموری در دریا رواج بیش تر یافت. مأوای بنتن را در دریا و او را در برخی از افسانه ها دختر شاه اژدها می نامند. در تصاویر به هیأت بانویی تاجدار که بر تارک تاج او اژدهایی نشسته است ترسیم می کنند. در افسانه ای، که از آن پیش از این یاد شد تاوراتودا پس از دیدار شاه اژدها و کشتن غول هزار پا به دامادی شاه اژدها پذیرفته شد. به روایتی بنتن بدین ازدواج تن نداد و شاه اژدها هدایای دیگری به تاوراتودا بخشید. بدین سان بنتن با دریاچه بیوا و محل وقوع افسانه تاوراتودا پیوند دارد.
محل رویداد ماجراهای بنتن غالباً در کیوتو، کاماکورا و به ویژه در جزیره انوشیما، در نزدیکی پایتخت یوریتومو و در این جزیره نیایشگاهی برای این خدا با تو بر پا کرده اند. پیوند بنتن و اژدهایان در افسانه انوشیما اوج می گیرد و برخی از تندیس ها و تصاویری که بنتن را سوار بر اژدها نشان می دهد بیش از تأکید بر دختر اژدها بودن از این داستان متأثر است. می گویند پیش از بیرون آمدن انوشیما از زیر آب اژدهایی خبیث در جوار این منطقه و در کوشیگوئه و نزدیک کاماکارو مأوا داشت. این اژدها آدمخوار و به خوردن کودکان روستایی اشتهایی بسیار داشت. بنتن با این اژدها ازدواج کرد و خوی آدمخواری اژدها دیگرگون شد. وقتی نی چیرن را در سده سیزدهم در کوشیکونه گردن می زدند با معجزه ای از مرگ رهایی یافت. انوشیما درسده ششم میلادی پس از زلزله و انفجاری مهیب و در حالی که بنتن بر فراز این منطقه پرواز می کرد از زیر آب بیرون آمد و هم در این زمان بود که بتن با اژدهای انوشیما ازدواج کرد. در روایتی دیگر شاه اژدها به بنتن دل بست و بنتن به همسری شاه اژدها که بسیار زشت و شبیه اژدرمار بود رضایت داد. می گویند غار انوشیما و مأوای شوهر بنتن از طریق معبری زیرزمینی به کوه فوجی راه می یابد.
بنتن در تصاویر و تندیس ها گاه با هشت دست که دو دست آن در حال نیایش است دیده می شود و در چنین هیأتی به کوان نون خدابانوی رحمت شبیه است. در برخی از معابد تندیس این دو خدابانو در کنار یکدیگر قرار دارند و رحمت و بخشندگی آن ها نیز در افسانه ها کمابیش همانند است. پیک بنتن اژدرماری سپید است و در افسانه ای بنتن به هیأت واسطه ازدواج نمایان می شود.
به روایت لافکادیوهرن بنتن در 1701 پیش از رویداد ماجرای حماسی چهل و هفت رونین در افسانه ای به هیأت واسطه ازدواج نمایان می شود: می گویند جوانی فرهیخته به نام بایشو در صحن معبد آمادرا (1) و کنار چشمه ای که همیشه از آن آب می نوشید تالابی را یافت که قبلاً آن را ندیده بود. کنار تالاب نیایشگاهی برای بنتن برپا شده و در جوار چشمه تابلویی با عنوان « چشمه زایش » قرار داشت. جوان به چگونگی پیدایی معبد و تالاب می اندیشید که برگی از کاغذ در پای او افتاد. جوان کاغذ را برداشت، روی کاغذ با خطی خوش و زنانه شعری عاشقانه نوشته بود؛ شعری که بایشو آن را می شناخت.
بایشو شعر نوشته را با خود به خانه برد و مورد بررسی قرار داد. نوشته دارای ظرافتی خاص بود و گوئی نویسنده آن در اشتیاق یافتن همسری مطلوب آن را تحریر کرده بود. بایشو بر آن شد هویت نویسنده شعر را کشف و با او ازدواج نماید. از آن جا که بایشو شعر نوشته را در پای چشمه زایش بنتن و در صحن معبد آمادرا یافته بود به نیایشگاه بنتن بازگشت تا از او مدد بگیرد. نه بایشو نخستین فردی بود که برای یافتن همسر مطلوب نیایش می کرد و نه آخرین فرد.
بایشو هفت روز پیاپی در معبد به نیایش پرداخت و آخرین شب را تمام شب بیدار و به نیایش مشغول بود. سحرگاه فرا رسید و بایشو صدای قدم هایی را شنید که به محراب و نیایشگاه بنتن نزدیک می شد. پیرمردی باوقار به نیایشگاه درآمد و هم در‌ آن زمان جوانی زیبا و آراسته از پس پرده مدخل محراب به استقبال پیرمرد شتافت. از سخنان پیرمرد و جوان بایشو دریافت که کار جوان یافتن همسر مطلوب برای نیایش کنندگان است. پیرمرد بی آن که با بایشو سخنی بگوید نواری قرمز از آستین خود بیرون کشید و آن پیرامون بایشو قرار داد و یک سر نوار را با مشعل نیایشگاه آتش زد. از سوختن نوار دایره ای از دود پیرامون بایشو تشکیل شد؛ هم در آن دم زنی جوان و زیبا که چهره را در پس بادزنی نیمه پنهان کرده بود به نیایشگاه درآمد و در کنار بایشو نشست. مرد جوان بایشو را گفت دعای او مستجاب و بنتن او را همسری مطلوب عنایت کرده است. کلام جوان به پایان رسید و زن زیبا، پیرمرد و جوان ناپدید شدند. خورشید طلوع کرد و بایشو خود را تنها یافت. موجودات فرشته سانی که بنتن برای انجام این مراسم به کار گرفته نه اژدها و نه اژدرمار و نه به گونه ای با قلمرو دریا پیوند داشتند.
بایشو عازم خانه و در راه دختری همراه او شد که نخستین بار او را در معبد و در کنار خویش دیده بود. بایشو دختر را سلام کرد و از آن چه در معبد رفته بود سخنی نگفت. دختر سلام بایشو را به گرمی پاسخ گفت و او نیز سخنی نگفت. گویی زن از آن چه در معبد رفته بود بی خبر و بایشو در تمام راه در اندیشه ماجرایی بود که در معبد بر او رفته بود.
زن و مرد به درگاه خانه رسیدند و پس از گفتگویی کوتاه بایشو آگاه شد که دختر نویسنده شعر و همسر مطلوبی است که بنتن به او عنایت کرده است. زن و مرد به خانه درآمدند و چند ماه به شادی و آرامش سپری شد. هیچ یک از همسایگان متوجه دیگرگونی زندگانی بایشو نشد و گویی زن جز بر همسر خود بر کسی مرئی نبود. زمستان فرا رسید، آن روز بایشو بر خلاف معمول به تنهایی و در حوالی کیوتو به سیر و گشت مشغول بود و گویی کسی بی‌آن که بداند کیست او را بدان منطقه فراخوانده است. ندیمه ای فرا رسید و بایشو را به خانه ارباب خویش دعوت کرد و بایشو بی آن که خادمه و مخدوم را بشناسد در پی او روان شد.
ارباب خانه مقدم بایشو را گرامی داشت و با او از رویایی سخن گفت. ارباب گفت به جستجوی همسر مطلوب برای دختر زیبای خویش شعر نوشته های دخترم را در محراب های بنتن و معابد کیوتو نهادم. شبی بنتن را به خواب دیدم و خدابانو مرا گفت همسری مطلوب برای دخترم یافته است. دیشب دیگر بار بنتن را به خواب دیدم و خدابانو از جوانی سخن گفت که فردا در حوالی خانه من نمایان می شود. نشانی ها دقیقاً با مشخصات شما تطبیق می کند و چنین بود که شما را به خانه فرا خواندم و از یافتن چنین دامادی خشنودم. پیش از آن که بایشوی حیرت زده بتواند کلامی بگوید و پدر دختر را از این که ازدواج کرده است آگاه سازد او را به اتاق عروس هدایت کردند. شگفتا که عروس زیبا کسی جز همسر بایشو نبود. بایشو خاموشی گزید و از آنچه بر او رفته بود سخنی نگفت. مراسم رسمی ازدواج انجام و بایشو عروس را به خانه برد. زن از آن چه پیش از این اتفاق افتاده بود خبری نداشت. گویی پیش از این روح زن به همسری بایشو درآمده و اکنون تن و جان او همسر بایشو می شد. شاید بنتن، بایشو را آزمود و پس از اطمینان از شایستگی داماد مراسم رسمی ازدواج انجام گرفت. این که چگونه روح زن با بایشو ازدواج کره بود و چگونه پدر از غیبت طولانی روح دختر خویش خبر نداشت چیزی نمی دانیم [ و این نیز از ویژگی افسانه و گم شدن زمان و مکان در طول روایت برخی از افسانه ها است]. غالباً روح زن یا مردی بعد از مرگ به کنار معشوق باز می گردد و در داستان بایشو افسانه به گونه ای دیگر روح زن پیش از ازدواج رسمی به کنار شوهر آینده او می آید و چندین ماه با او زندگی مشترکی دارد.

پروانه سفید

در افسانه ای عاشقانه، که با بنتن پیوندی ندارد، سخن از روحی است که به هیأت پروانه ای در می آید و این گونه از افسانه ها در فولکور ژاپن بسیار است. نذر بی جفتی بودائی در ژاپن چندان معمول نیست و ازدواج پیمانی است که تا پایان عمر زن و مرد ادامه می یابد. در افسانه ای سخن از مردی است که با مرگ همسر تا پایان عمر و تا هفتاد سالگی مجرد می ماند. می گویند جوانی انزوا و تجرد گزید و وقتی به هفتاد سالگی رسید به هنگام بیماری از بیوه برادر و برادرزاده خویش خواست از او پرستاری کنند.
آن روز برادرزاده بر بالین عموی پیر و بیمار نشسته و به پرستاری او مشغول بود. پروانه ای به سفیدی برف به خوابگاه پیرمرد داخل و بر بالین بیمار نشست. برادرزاده بر آن شد که پروانه را از بالین بیمار دور سازد و پروانه از جای نجنبید و همچنان بر جای ماند. برادرزاده از بیم آن که پروانه آرامش عمو را بر هم بزند بار دیگر تلاش کرد پروانه را از اتاق بیرون براند. برادرزاده از بیم آن که پروانه موجودی ابلیسی است پروانه را از بالین بیمار دور کرد. پروانه به پرواز درآمد و پس از چندین بار چرخیدن بر فراز بستر بیمار از اتاق بیرون رفت.
بیمار خفته بود و برادرزاده اندیشید پروانه را دنبال نماید و به دنبال پروانه از خانه بیرون رفت.
پروانه به جانب گورستان نزدیک منزل رفت و جوان او را دنبال نمود. پروانه به جانب گوری رفت و با رسیدن به آن گور ناپدید شد. جایی که پروانه ناپدید شده بود گوری کهنه با لوحی نو بود. مرده آکیکو(2) نام داشت و این نام در خاطر جوان نقش بست.
برادرزاده به خوابگاه عمو بازگشت. رفتن و بازگشتن جوان تنها چند لحظه به طول انجامید اما هم در این زمان عمو مرده و گویی به خوابی آرام فرو رفته بود. جوان ماجرای پیدایی پروانه و رفتن به گورستان و مرگ عمو را برای مادر تعریف کرد و مادر شگفت زده گفت: عمو در جوانی دختری به نام آکیکو را دوست می داشت و معشوق او درست روز پیش از ازدوج مرد. پیرمرد پیمان بست تمام عمر را مجرد بماند. خانه ای نزدیک گورستان خرید و روزهای خود را در کنار گور معشوق و با مراقبت از گور او سپری کرد. پیرمرد پنجاه سال از اندوه و عزاداری خویش با کسی سخنی نگفت. سرانجام پس از پنجاه سال آکیکو به هیأت پروانه ای به استقبال عمو شتافت و روح معشوق را با خود به گور برد.

جهیز شگفت انگیز

در افسانه ای از عشق مادر، این عشق با هدیه دادن کاسه ای چوبین به دختر تجلی می یابد. می گویند پدر مرد و مادر پس از مرگ شوهر به بستر افتاد و به هنگام مرگ کاسه ای چوبی و زیبا را که با لاک و الکل سیاه آرایش یافته بود به تنها دختر خویش بخشید. مادر از دختر خواست کاسه را چون کلاه بر سر بگذارد و هرگز آن را از خود دور نسازد. سال ها چنین بود و دختر بیچاره کاسه سنگین را بر سر حمل و از خود دور نکرد. پس دختر به خدمت خانواده دهقانی درآمد و در آشپزخانه آنان به کار پرداخت. پسر دهقان پس از بازگشت از کیوتو با دیدار دختر به او دل باخت و از پدر و مادر خواست اجازه دهند با دختر ازدواج کند. پدر و مادر بعد از مدتی به ناچار با ازدواج پسر با دختر که جهیزی جز کاسه ای نداشت موافقت کردند.
دختر نیز که از فقر و ناداری خود رنج می برد از این ازدواج دوری می جست، اما او نیز پسر را دوست می داشت و سرانجام بدین ازدواج رضایت داد. پس از مبادله سه پیاله کوچک عرق ساکی خاص مراسم ازدواج، کاسه چوبی روی سر دختر به ناگاه تکه تکه و از زیر کاسه سکه های بی شمار طلا و سنگ و گوهرهای پربها در پای دختر ریخت. مادر که دختر خود را می شناخت می خواست اطمینان یابد که شوهر او مردی متواضع و کسی خواهد بود که تا پایان عمر با دختر او زندگی می کند.
ازدواج یکی از موضوعات مهم فولکلور و افسانه های ژاپنی است و افسانه ازدواج موشی نیز یکی از این افسانه هاست. می گویند پدر و مادر بلند پرواز موش ماده ای در جستجوی همسر بلند مقام و زورمندی برای دختر برآمدند. عناصر طبیعت و پدیده های دیگر چون باد، تندر و برنج یکی پس از دیگری به خواستگاری دختر آمدند. پدر و مادر از هر خواستگار پرسیدند آیا خود را برتر از همه می داند و از خواستگار پاسخ شنیدند که او خود تابع عنصر دیگری است. سرانجام آب بعد از برنج به خواستگاری موش دختر آمد و خود را از برنج قوی تر خواند، که بدون آب برنج نمی روید. پدر و مادر موش دختر آب را، که به ظاهر عنصری ناتوان می آمد، به دامادی خود نپذیرفتند و سرانجام به ازدواج موش با موش دیگری که همانند آنان بود تن دادند. در این افسانه موش همانند انسان افسانه ای با همه پدیده ها و موجودات سخن می گوید و موضوع اصلی افسانه ازدواج با همال و هم شأن خویش است.
داستان ها و افسانه های قهرمانی را در فولکلور ژاپن پایانی نیست. در داستان چهل و هفت رونین پیش از آن که کورانوسوکه مباشر ارباب آسانو و سرکرده رونین ها بتواند از کوزوکه – نو – سوکه قاتل ارباب خویش انتقام بگیرد به سبب تأخیر در این کار مورد توهین سامورای جوان قرار می گیرد و به خاطر اجرای نقشه خویش خاموش می ماند. سرانجام پس از اجرای نقشه ماهرانه چهل و هفت رونین و کشته شدن کوزوکه – نو – سوکه آنکو به کورانه سوکه توهین کرده بود پشیمان از خطای خویش در برابر گور کورانوسوکه زانو می زند و با پوزش خواهی از او هاراکی ری می نماید. بدین سان مجموعه مردگان این ماجرای تاریخی حماسی همراه ارباب آسانو به چهل و نه تن می رسد و گور این سامورای نیز در کنار گور چهل و هفت رونین قرار می گیرد. [ در داستانی دیگر بازرگانی که چهل و هفت رونین را در گرفتن انتقام یاری کرده است از چنین پایانی برخوردار می شود و گور او را در جوار گور چهل و هفت رونین قرار می دهند...].
دو افسانه دیگر نیز که به انگلیسی [و به فارسی نیز] ترجمه نشده اند: یکی از این افسانه ها متأثر از اعتقادات بودائی اما دارای منشأ ژاپنی است: می گویند مردی مادری بدخوی و نامهربان و تنگ چشم داشت. مادر مرد و پسر پس از مردن و رفتن به بهشت مادر را در آن جا نیافت. پسر که خود را نسبت به مادر مدیون می داشت بر آن شد که مادر را از دوزخ نجات دهد. پس پسر از بودا خواست او را همراهی و مادر را از دوزخ نجات دهند. بودا پسر را گفت اگر در زندگانی مادر خود تنها یک رفتار مناسب و نیکو بیابی تو را همراهی خواهم کرد. پسر پس از بررسی اعمال مادر سرانجام رفتاری نیکو از او یافت و به بودا گزارش کرد. مادر روزی به گدایی که به خانه آنان آمده بود یک برگ تره فرنگی بخشیده و این تنها رفتار نیکوی او در مدت زنده بودن بود. پس بودا تره فرنگی را گرفت و از بهشت به جانب مادر دراز کرد و از او خواست با آویختن به تره فرنگی خود را از دوزخ نجات دهد. تره فرنگی تاب نیاورد و پاره شد. تره فرنگی که مادر به گدا بخشیده بود گندیده و غیر قابل خوردن بود.
داستان دیگر افسانه ای است از هونشوی شمالی و جایی که زنان مأمور تیمار اسبان بودند. می گویند اربابی در اصطبل خود نریانی اصیل و زیبا داشت. دختر ارباب که نریان و اسب های دیگر را تیمار می کرد روزی نریان را سه بار نوازش کرد و گفت اگر انسان بود همسر او می شد و نریان با شنیدن این کلمات عاشق دختر شد.
دلدادگی نریان چندان بود که نه چیزی می خورد و نه چیزی می آشامید و با گذشت زمان بیمار و رنجور شد. ارباب از طالعه بین و غیبگویی و علت بیماری نریان را جویا شد. غیبگو گفت نریان عاشق دختر ارباب است او را جز این بیماری نیست. ارباب خشمگین و فرمان داد اسب را کشتند و پوستش را کندند و برای خشک شدن در آفتاب افکندند. دختر که به نریان خو کرده بود غمگین به کنار پوست رفت و پوست نریان به دور او پیچید و او را با خود به آسمان برد. چند روز بعد رگباری از کرم های ابریشم از آسمان فرو بارید و توتستان ارباب را فرو پوشید. کرم ها برگ های توت را خوردند و ابریشم سیاه و سفید و مرغوبی از پیله آنان فراهم شد. بدین سان پرورش کرم ابریشم رواج یافت و ارباب با فروش ابریشم غنی تر و از وصلت نریان و دختر خویش خشنود شد.
در افسانه ای دیگر که احتمالاً خاستگاهی چینی دارد سخن از عشق نریان و دختری است که از وصلت آنان ابریشم پدیدار می شود. در ژاپن این افسانه در مراسم آئینی احضار روح بازگو می شود و روایت های متفاوتی از آن وجود دارد؛ اما در هیچ یک از این روایات ارتباط مستقیمی بین ابریشم، زن جوان و نریان نیست.
در بخش کهن نیهونگی از رابطه اسب و ابریشم سخن رفته است. در این روایت آماتراسو در کارگاه بافندگی خود مشغول بافتن جامه خدایان بود سوسانو از سوراخی که در سقف پدید آورد کره اسبی ابلق را به کارگاه افکند و چنان خواهر را وحشت زده ساخت که با ماکوب بافندگی دست خود را مجروح کرد. و در روایات افسانه ای ابروان اوکه – موچی از ابریشم است و آماتراسو نخستین کسی است که با نهادن پیله ابریشم در دهان ابریشم را کلاف و ابریشم بافی می کرد و بافندگی او اشاره ای است به بافتن ابریشم می گویند کره اسب ابلقی که از سقف کارگاه فرو افتاد همان کره اسبی است که پیش از این مزارع برنج آماتراسو را به آب بسته و لگدمال کرده بود.
افسانه ها در هر زمانی شکل می گیرند و در محدوده مشخصی از زمان و مکان نمی گنجند. ریچارد. م. درسون در « افسانه ها و روایات مردمی ژاپن » از افسانه ای یاد می کند که به بازسازی پل موتوماچی (3) در سال 1927 بازمی گردد. پل موتوماچی به یاری ارتش بازسازی و در طی سه هفته آماده شد و پل دیگری که ئویودو نام داشت و در همین منطقه بنا شد بسیار دیرتر از پل پیشین به پایان رسید. در طول بازسازی پل موتوماچی دو سرباز گم شد و تن آنان را نیافتند. خواستند پل را به احترام مهندسان ارتش پل مهندسین بنامند اما پل به همان نام پیشین باقی ماند و در یک سوی پل مردم آن منطقه نیایشگاهی برای سربازان گم شده بنا کردند. مردمان آن منطقه می گفتند شب ها صدای مارش نظامی و عبور سربازان را از پل می شنوند. پل موتوماچی در جنگ دوم جهانی بر اثر توفان و سیل ویران شد و از آن پس کسی صدای عبور سربازان را نشنید.
برخی از جزایر و مناطق ژاپن در اساطیر این سرزمین از اهمیت خاصی برخوردار و خاستگاه افسانه های بسیاری است: کیوشو جزیره ای است که فرانسیس خاویر نخستین بار از همان جا مسیحیت را به مردم ژاپن شناسانید. نینیگی نوه محبوب آماتراسو هم در این جزیره فرود آمد. نخستین امپراتور ژاپن جیموتنو در این جزیره زاده شد سوسانو و اعقابش قرن ها بر ایزومو فرمان راندند. خرگوش ئوکی هم در این جا زندگی کرد و ایزومو خاستگاه افسانه هایی است که قرن هاست بازگویی آنان ادامه دارد. لافکادیو هرن نخستین خانه ژاپنی خود را در هونشون بنا نهاد و هونشو جزیره بزرگی است که کیوتو، کاماکورا، توکیو و یوکوهاما را که خاستگاه بسیاری از روایات، رویدادها و افسانه ها است در خود جای داده است. از هشتاد سال پیش می گویند: مسافری که یوکوهاما را با کشتی ترک می گوید اگر قله فوجی را از این بندر ببیند بار دیگر به ژاپن باز می گردد.

پی نوشت ها :

1. Amadera
2. Akiko
3. Motomachi

منبع مقاله: پیگوت، ژولیت؛ (1373) شناخت اساطیر ژاپن، ترجمه باجلان فرخّی، تهران: اساطیر، چاپ دوم